سپهر گلمسپهر گلم، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

مینویسم برای میوه عشقمان

27 خرداد 1391 ... لحظه دیدار نزدیک است (146 روز تا آمدنت)

سلام پسرم قند عسلم. عشق مامان امروز 19 هفته و یک روزت هست. 134 روز رو پشت سر گذاشتیم. انگار که از یک نردبان بالا بریم. درواقع سخت ترین روزها گذشتن و و 6 روز دیگه دقیقا به بالاترین نقطه سختی ها رسیده و نصف راه رو با هم سپری میکنیم. و از اون به بعدش دیگه مثل پایین اومدن از پله هاست که سریع و راحت خواهد بود . من به این اعتقاد دارم.   عزیزم تو از اولش خیلی ساکت و اروم بودی و مامانو اذیت نکردی. انشالله که همیشه روزهای اروم و خوبی رو با هم داشته باشیم. عشق مامان چون خونمون یه خوابه هست هنوز نمیخواهیم برات تخت و کمد بخریم چون جا نمیشه و انشالله اگه خدا بخاد خونمونو بفروشیم و یه خونه بزرگتر بخریم که برای شما هم یه اتاق داشته باشیم و...
27 خرداد 1391

2خرداد یک روز به یاد ماندنی ... تعیین جنسیت

سه شنبه بابایی مرخصی گرفت تا بریم سونو گرافی. دل تو دلم نبود . ساعت خیلی دیر میگذشت که بالاخره ساعت 2:30 شد وما رفتیم سونو گرافی بازم مثل همیشه بعد از کلی انتظار نوبتمون شد.یه نفس عمیق کشیدم و خوابیدم روی تخت و آقای دکتر بعد از کمی ژل زدن به دستگاه اونو گذاشت روی شکمم. نمیدونم چرا همش فکر میکردم که جنینی که درونم هست دختره . شاید واسه اینه که به  دختر بچه ها علاقه شدید داشتم. شاید هم واسه اینه که تا حالا برادر نداشتم و تو فامیلمون پسر کمه .  به محض تماس دستگاه با بدنم شروع کردی به ظاهر شدن و وول خوردن ماشالله دیگه اونقدری بزرگ شده بودی که بتونم خودم تشخیصت بدم.  ستون مهره ها . کف پاها . دست و سرت کاملا مشخص بود. صدای قلبتم که ...
27 خرداد 1391

عزیز مادر مینویسم برایت تا...

تا بدانی که چقدر برایمان مهم و با ارزشی تا یادم باشد این نعمت خدا را و شکر گذارش باشیم همه عمر را.  فرزند عزیزم من برای تو همه ی قشنگی های دنیا را می خواهم ،بزرگ ترین آرزویم اینست که قد کشیدنت را ببینم، نوازشت کنم ،سهم من از تو عاطفه ای است شیرین به نام حس مادری.  نمی دانم روزگار چه بازی می خواهد با من و تو کند فقط می دانم چنان درتارو پودت نفوذ خواهم کرد که هیچگاه فکر نکنی از تو جدایم و بدان تو تمام زندگی من هستی و همیشه مواظبت خواهم بود. عزیزکم ! بین من و تو فاصله ای نیست ، پس بیا در آغوشم ای مرهم دل ریشم ، بگذار سرت را در دامنم که غمهایم را لای موهایت گم کنم . دلتنگم ، دلتنگ لحظه هایی که بی تو گذشت ، تو دروجود...
27 خرداد 1391

16 اسفند 1390 ... اولین تست بارداری

عزیز دلم خیلی وقت بود که منتظر بودم. منتظر تو ...  منتظر اینکه خونه گرممون رو با اومدنت گرمترش کنی. امروز یه حال دیگه ای بودم . انگار من بودم ولی تنها نبودم. یه حس غریبی بود . با عمه مینا رفتیم دکتر و برام آزمایش نوشت . دل تو دلم نبود تا وقتی جواب ازمایش رو بگیرم . گفته بودن جواب ازمایش رو 30 دقیق بعد میدن ولی این سی دقیقه مثل 30 ساعت برام گذشت. تا بلاخره اسمم رو صدا کردن . نتونستم جواب ازمایش رو باز کنم و بخونم تا بریم بیرون آزمایشکاه. یه نفس عمیق کشیدم و جواب ازمایش رو بیرون اوردم . اون موقع بود که چشمام برق زد و دیدم که خود خود کوچولوت اومدی تو دلم نشستی.  خیلی خوشحال شدم . داشتیم با مینا جون جیغ میکشیدیم تو کوچه. تا رفتیم خونه ...
27 خرداد 1391

20 اسفند1390 ... به خونه جدیدت خوش اومدی عزیزم.

عزیز دلم . امروز برای دومین بار رفتم آزمایشگاه و آزمایش خون دادم تا وجودت تو دلم قطعی بشه. تنهایی رفتم آزمایشگاه و تا موقعی که جواب حاضر بشه خیلی دلشوره داشتم ولی جواب آزمایش رو که گرفتم  دیگه خیالم راحت راحت شد. دکتر برام قرص هایی که باید میخوردم رو نوشت . و برای 8 روز دیگه سونو گرافی نوشت . این اولین ملاقاتمون با هم خواهر بود . ملاقاتی یک طرفه که فقط منو بابایی میتونیم تو رو ببینیم. خیلی خوشحالم . کاملا وجودتو تو وجودم حس میکنم با اینکه خیلی خیلی خیلی کوچیک هستی.
27 خرداد 1391

1فروردین91 ... سال نو مبارک

عشق مامان عیدت مبارک. امسال سر سفره هفت سین 3 نفری بودیم. کلی دعا کردم سر لحظه تحویل از خدا خواستم که سالم و صالح و زیبا باشی. با وجود اینکه همیشه با منی و هر وقت دستم رو رو دلم میگذارم احساست میکنم ولی با این وجود باز دلم خیلی برات تنگ میشه. بابایی هم دلش برات تنگ میشه همش از ارزوها و روزهایی که تو پیشمون خواهی بود میگه و کارهایی که با تو میخواد بکنه رو میشماره. خیلی دوست داریم عزیزکم ...
27 خرداد 1391

28 اسفند 1390. ... اولین دیدار

عزیز دلم همش 2 روز مونده تا عیدنوروز و من امروز باید برم سونوگرافی. هرجا رفتیم به خاطر عید بسته بود. بهمون گفتن برین و بعد از تعطیلات عید بیایین برای سونوگرافی ولی این برای من امکان نداشت .من باید امروز میدیدمت. بابایی مهربون کل شهرو چرخوند تا بلاخره یه جایی رو پیدا کردیم که سونوگرافیش باز بود. کلی خوشحال شدیم. یک ساعت کشید تا نوبتمون بشه . منو بابایی دوتاییمون به مانیتور زل زده بودیم تا ببینیمت وقتی آقای دکتر پیدات کرد که کجایی خیلی خوشحال شده بودیم . دنیا مال ما بود. خیلی کوچیک بودی فدات شم و هنوز قلبت تشکیل نشده بود. واسه همین دکتر گفت 3 هفته دیگه باید دوباره بیاییم برای سونو گرافی تا قلبت رو هم ببینیم. اینم عکس اولین دیدارمونه  ...
27 خرداد 1391

14 فروردین91 ... قلب نازنینت رو دیدم

عزیزم خیلی امروز نگران بودم همش با خودم فکر میکردم که الان قلبت تشکیل شده یا نه؟ با باباآرش رفتیم سونوگرافی تا نوبتمون بشه هزارو یک فکر کردم. بلاخره بعد از 30 دقیقه نوبتمون شد . تا دکتر سونوگرافی کرد خودخودخوشگلتو دیدم . بزرگتر شده بودی . بعد خانوم دکتر یه نقطه سفید رو وسط بدنت به ما نشون داد و گفت این قلبشه و نینیتون سالمه. بال در تورده بودم و داشتم پرواز میکردم. اینم عکس همون موقع هست  8 هفته داری .اندازه  20میلیمتر   . ضربان قلبت هم 186 الهی فدای اون قلب کوشولوت بشم من.   عزیزم  وقتی جواب سونو رو بردم دکتر .دکترم گفت فشارم بالاست و این برات خیلی بده. منو معرفی کرد به یک دکتر قلب و عروق...
27 خرداد 1391

5 اردیبهشت 1391 ... بلاخره صدای قلب نازنینت رو شنیدم

وای خدای من اصلا باورم نمیشه . من الان 2 قلب تو بدنم هست . هر دوتاشم مثل ساعت دارن کار میکنن. عزیز ذلم امروز رفتم سونوی  nt و آزمایش غربالگری که  هر دوتاشونم مربوط به نارسایی های جنین میشه. خانم دکتر کلی با دقت بررسیت کرد. استخوان بینی و استخوان گردنت تشکیل شده بود و در حد طبیعی بود . ولی همش ووووول میخوردی . انگار داشتی میرقصیدی تو دلم . که یک دفعه دکتر  گفت اینم صدای قلبش. وااااااااااااااااااااااااااااااا ی خدای من . محشر بود . قلبت در هر ثانیه 3بار میزد. به زور جلوی خودم رو گرفتم تا اشکام نریزه . خیلی دوست دارم مامانی. اینم عکس اون روزته. اینجا 11هفته داری    ضربان قلب186      ...
27 خرداد 1391

23 اردیبهشت 1391 ... روز مادر

نفسم امسال اولین سالیه که منم مادر شدم . البته هنوز تو تو وجودمی ولی حضورت باز آرامشم میده. خیلی روز  قشنگی بود با وجود اینکه خیلی سرما خوردم و حتی نمیتونم از جام بلند بشم ولی باز قشنگ بود. عصر شد برخلاف همیشه که بابایی با کلید خودش وارد خونه میشد . این بار در زد. درو که باز کردم بابا آرش رو دیدم با یه دسته گل دستش. خیلی خوشحال شدم .اصلا فکرشم نمیکردم . اخه کاره بابا سخته و صبح زود میره و شب ها هم دیر میاد خونه. با ذوق و شوق گل رو گرفتم ولی دیدم بابایی دستش رو کرد تو جیبش و یه جعبه هدیه در اورد و بهم دادو روز مادرو بهم تبریک گفت . میگفت این هدیه از طرف من و نینیمونه. واااااااااااااااااای عزیزم بازش کردم دیدم یه گردنبند طلاست . خیلی قشنگ...
27 خرداد 1391